به نام خداوند مهربان

در زمان های قدیم دختری وجود داشت که خدای زمان ها بود. یک روز در خانه دختری به نام سیلوانا وجود داشت. او با مادرش در یک شهر زندگی می کرد، او خیلی بستنی دوست داشت. وقتی هر روز از خانه بیرون می رفت تا بستنی بخرد در راه، کنار چراغ راهنمایی یک نور بود که در آن نور یک ساعت معلوم بود که تکان می‌خورد، سیلوانا وقتی به آن نور نگاه می‌کرد از بستنی فروشی که به خانه برمی‌گشت می‌دید یک ساعت گذشته با اینکه بستنی فروشی نزدیک خانه آنها بود ولی وقتی نگاهی به نور نمی‌کرد به خانه برمی‌گشت می‌دید که ساعت نگذشته و فقط یک دقیقه گذشته است، فکر هایی در مورد این موضوع کرد و پدر مادرش گفت. پدر و مادر سیلوانا فکر می‌کردند که او دیوانه شده و او را پیش دکتر بردند. دکتر به او گفت من دزد زمان هستم و من بودم که دستم را روی چراغ راهنمایی گذاشتم. مادر و پدر وقتی دیدند او درباره ی ایزد زمان فکر هایش بیشتر می‌شود به او گفتند: بلند شو برویم به دکتر دیگر شاید او بتواند درستت کند. وقتی به دکتر بعدی مراجعه کردند او به سیلوانا گفت: دخترم تو ایزد زمان را دیده اید؟ او گفت: بله  دکتر گفت: چه شکلی بود؟ سیلوانا در پاسخ گفت: یک نور بود کنار بستنی فروشی که چراغ راهنمایی دستش بود و پا و بدنش غیب بود. دکتر گفت: چرا چراغ راهنمایی دست او بود؟ چه کسی این را به تو گفته است ؟ سیلوانا گفت: دکتر قبلی ام ایزد زمان بود،، او گفت که دستش چراغ راهنمایی بود که من هر روز میبینم. او حتی دستش را نشانم داد. خانم دکتر به سیلوانا گفت: “پس تو دکتر هم داشتی” سیلوانا ادامه داد: امما او ایزد زمان بود. دکتر گفت: ” بهتر نیست به او بگویی دزد زمان؟” سیلوانا با پدر و مادرش به خانه رفت، یعنی همه ی دکتر ها ایزد زمان یا همان دزد زمان بودند؟ مادر و پدر سیلوانا از اینکه او با دکتر ها حرف های منطقی نمی زد خبر نداشتند. روز بعد سیلوانا به بستنی فروشی رفت. ناگهان دید که ایزد های زمان به او نزدیک می شوند و ساعتی به مچ او می بندند. ناگهان سیلوانا از خواب پرید و گفت: ایزدهای زمان شبیه به دکتر هایم بودند و از پدر و مادرش خواست برای او یک  ساعت مچی بخرند. پدر و مادر او گفتند: اگر ایزد زمان را فراموش کنی برایت می خریم. او قول داد ولی روز بعد به بستنی فروشی رفت ساعت مچی اش را بست و به ایزد زمان نگاه کرد ناگهان زمان ساعتش یک ساعت جلوتر رفت. دست ایزد زمان را دید، روی چراغ راهنمایی بود و داشت ساعت را تغییر می داد. برای همین دستش تکان می خورد. بستنی در گلویش پرید ترسید و فرار کرد. مثل اینکه مریض شده بود. مادرش به او گفت: پاشو بریم دکتر. سیلوانا ترسید و گفت: من که خوب شدم مادر گفت: نه تو مریض شدی، دیگر دیوانه نیستی. ترس او ریخت. دکتر یک آمپول به او زد و گفت سرما خورده ای و نباید شکلات و بستنی بخوری.

یعنی سیلوانا بدبخت ترین آدم جهان بود. چون یا ایزد زمان ها به او حمله می کردند یا نمی توانست بستنی بخورد. نظر من که این بود. خواهر و برادر سیلوانا، جسیکا که یک سال از او بزرگتر بود یعنی نه سالش بود و سیلوانا هم که هشت سالش بود و برادر او مایکل که ۴ سالش بود آنها با هم در یک خانواده و در یک شهر زندگی می کردند.

بلند شو بلند شو، بله روز اول مهر در راه بود. آنها به خرید رفتند سیلوانا کیف خرید که شکل خدایی روی آن بود که دستش ساعت بود. ولی جسیکا و مایکل برای مهدکودکش کیف بچه گانه خریدند. سیلوانا کلا بچه کوچولو نبود ولی جسیکا حس بچه گانه داشت. روز بعد سیلوانا در مدرسه معلم اش را دید که اسم معلمش خانم مارلوپی بود و آن معلم دکتر اولی سیلوانا بود. سیلوانا ترسید. معلم درس را شروع کرد من معلم فارسی شما هستم، در مورد ایزد زمان یعنی دزد زمان انشا بنویسید. دو دقیقه وقت دارید. سیلوانا نوشت و در کلاس خواند: من ایزد زمان ها را دوست ندارم، البته اگر مرا نخورند، من از آنها بدم می‌آید. آنها دزد زمانند، ما پیروز می شویم آنها را شکست دهیم. معلم گفت: انشایت بد بود، سعی کن در مورد آنها خوب فکر کنی تا آنها تو را نخورند. و ترسید ولی چیزی نگفت.

سیلوانا فرق کرده بود، از ایزد زمان نمی ترسید. معلم کلاس گفت: خواهر من معلم کلاس سوم است، هر دوی ما دکتر هستیم و ترسو ها را معالجه می کنیم. اما این شغل را کنار گذاشته ایم و معلم شده ایم.

زنگ تفریح شد، سیلوانا به جسیکا گفت: یک چیزی می گویم ولی به مامان نگو. جسیکا گفت: نگو دوباره در مورد ایزد زمانه. او گفت بله چون معلم هایمان با هم خواهرند. جسیکا گفت: بازم بگم؟ معلم هایمان دکتر های تو بودند. سیلوانا گفت: ایزد زمان! سیلوانا ادامه داد: آنها گفتند ما ایزد زمان هستیم و برای همین من ترسیدم. جسیکا گفت: ولی من نترسیدم. سیلوانا به جسیکا زل زد. جسیکا گفت: او من ترسید، خیالت راحت شد؟ زنگ خورد، سیلوانا گفت: ولی … ولی … مدیر مدرسه گفت: سومی ها بالا، اولی ها و دومی ها بمانند، دو دقیقه زنگ تفریح دومی ها و اولی ها

سیلوانا چند دوست پیدا کرد و به آنها گفت: می دانید معلم ما دزد یا همان ایزد زمان است؟ اسم دوست های او آمبر و جاستین بودند. آنها گفتند که بهتر است به معلمشان مراجعه کند. او گفت من نقشه ای دارم. جاستین گفت: سیلوانا، نقشه ات را بگذار برای بعد، آمبر گفت: زنگ خورد ایزد زمان… سیلوانا ناراحت شد و وقتی زنگ خورد به خانه رفت. شب که می خواست بخوابد، مایکل در اتاقش را باز کرد و گفت یک داستان برایم تعریف کن. او گفت: یکی بود یکی نبود، یک تراش و مداد بودند که از دست یک پسر کوچولو خسته شده بودند. خوب دیگه بقیه داستان رو جسیکا باید برای تو تعریف کند. مایکل رفت و در اتاق دوباره باز شد. سیلوانا فکر کرد مایکل است و گفت: برو پیش جسیکا، و جسیکا بود، او گفت:من دقیقا چه باید به مایکل بگویم؟ سیلوانا گفت: داستان، و جسیکا در را کوبید و رفت. ناگهان در پنجره باز شد. که بود؟ مربی کلاس دوم آمده بود. او گفت: سیلوانا تو باید با من بیایی. او سیلوانا را دزدید، اما سیلوانا نترسید، او با خود گفت: هفت صبح فردا به مدرسه می روم و جسیکا آدرس خانه معلم را از تو ردیاب پیدا می کند و دنبالم می آید … جسیکا اتاق او را دید و گفت: در پنجره باز است او فرار کرده است. از آن طرف معلم ها، سیلوانا را به قبرستان بردند و ماده ای روی بدن او مالیدند. او غیب شد و فقط معلم ها او را می دیدند. از او خواستند که برای آنها نوکری کند و حالا سیلوانا هم ایزد زمان بود، به بستنی فروشی می رفت و بستنی می دزدید. آنها سیلوانا را بد کرده بودند تا اینکه او شانزده ساله شد، معلم ها دنبال سیلوانا آمدند، سیلوانا چراغ راهنمایی را شکست و خراب کرد. آنها دیدند که سیلوانا بد شده است، به او گفتند عزیزم ما کنترل تو را برمی داریم، هر وقت خواستی می توانی غیب شوی و ظاهر شوی . آنها به سیلوانا اعتماد داشتند، چون کاملا بد شده بود. جسیکا که هفده ساله شده بود در خیابان راه می رفت و درس می خواند، او امسال کنکور داشت، ناگهان سیلوانا را دید که ظاهر شده آمد به او گفت: سیلوانا، کجا بودی؟ بیا برویم خانه، سیلوانا گفت: تو که هستی؟ و چه می گویی؟ و کتاب او را پاره کرد و مایکل را زد. جسیکا گفت: سیلوانا نرو. سیلوانا گفت: اسم من الینا هست نه سیلوانا، چه اسم مسخره ای! من بچه بدی هستم و رفت. دزد های زمان وقتی رفتار الینا که خودشان این اسم را روی سیلوانا گذاشته بودند، دیدند، خوشحال شدند. آنها دیگر به مدرسه نمی رفتند و درس نمی دادند. آنها یک شیشه ی عمر داشتند از داخل آن سیلوانا را نگاه می کردند. شیشه عمر، همان چراغ سبز راهنمایی بود. چراغی که روی ان دست می گذاشتند چراغ زرد بود و شیشه عمر دیگر، آن که می مردند و برای همیشه می رفتند و قدرت خود را از دست می دادند، قرمز بود.

سیلوانا یا همان الینا، دستش خورد و شیشه های آنها را شکست و طلسم آنها باطل شد. سیلوانا به زندگی خود با کمک پلیس برگشت و از کلاس سوم شروع کرد و دوباره درس خواند.

قصه ی ما به سر رسید      ایزد زمان هم به آرزوهاش نرسید…

و مادر سیلوانا هیچ وقت نفهمید که ایزد زمان واقعی است!

روژین جعفری کلاس پنجم

3 پاسخ
  1. یک دوست
    یک دوست گفته:

    سلام. داستانت را مطالعه کردم بسیار زیبا و خلاقانه نوشته ای و تصویرسازی های بسیار زیبایی در آن استفاده کرده ای . همچنین خیال انگیز بودن نوشته ات مرا مجذوب خود کرد. به نظر تو اگر در این داستان که در مورد اسطوره های ایرانی است از اسم های ایرانی استفاده می کردی بهتر نبود؟

    پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *