به نام خداوند مهربان

روزی تصمیم گرفتم به دیدار بیماران سرطانی بروم. هی با خودم کلنجار می رفتم که آخر تصمیم گرفتم بروم.

رفتم تا چند شاخه گل رز بخرم و برای آنها ببرم. هوا خیلی خیلی گرم بود رفتم به مغازه تا یک بستنی یخی بخرم و بخورم دیدم که یک گونی پسته آن طرف مغازه قرار داده است.

بستنی یخی را از داخل فریزر برداشتم به طرف گونی پسته رفتم.

یک کیسه از آقای فروشنده در خواست کردم. یک کیلو پسته داخل کیسه ریختم سمت آقای فروشنده تا بستنی یخی و پسته ها را حساب کنم.

حساب کردم و به طرف ماشین رفتم ساعتم را نگاه کردم «وای خیلی دیر شده » ساعت حدود ۱۲:۲۰ دقیقه بود که به راه افتادم حدود ساعت ۱۳:۰۰ به آنجا رسیدم.

وارد بیمارستان شدم حیاطی پر از گل های سپیدار بود. بخش اطفال را مانند کوهی از اسباب بازی درست کرده بودند.

به دیدارشان رفتم شاخه گل ها را تقدیمشان کردم خیلی خوشحال بودند. من تصمیم گرفتم از این به بعد به دیدار آنها بیایم چون هم دل خودم شاد می شود و هم دل عده ای را شاد می کنم.

نورا محبوبی پایه پنجم

1 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *